لب به سخن باز کردن. سخن گفتن، آغاز گفتار کردن کودک. زبان باز کردن. - زبان بر کسی گشادن، درباره او غیبگویی کردن. غیبت او را کردن: جهاندار نپسندد این بد ز من گشایند بر من زبان انجمن. فردوسی. رجوع به زبان شود
لب به سخن باز کردن. سخن گفتن، آغاز گفتار کردن کودک. زبان باز کردن. - زبان بر کسی گشادن، درباره او غیبگویی کردن. غیبت او را کردن: جهاندار نپسندد این بد ز من گشایند بر من زبان انجمن. فردوسی. رجوع به زبان شود
سوار شدن بر اسب. (ناظم الاطباء). کنایه از سوار شدن. (برهان). کنایه از سوار شدن و رفتن. (آنندراج) (انجمن آرا). تاختن: سر نعل بهای سم اسبت کنم آن روز کایی بکمین دل من ران بگشایی. خاقانی. لشکر غم ران گشاد، آمد دوران او ابلق روز وشب است نامزد ران او. خاقانی. دریاچو نمک ببندد از سهم چون لشکر شاه ران گشاید. خاقانی. صبحگاهی کز شبیخون ران گشاد تیغ چون خور خونفشان خواهد نمود. خاقانی. در ببند آمال راچون شاه عزلت ران گشاد جان بهای نعل را در پای اسب او فشان. خاقانی. وزآنجا سوی صحرا ران گشادند بصید انداختن جولان گشادند. نظامی. ، کنایه از حمله آوردن واسب انداختن. (فرهنگ خطی). تاختن. تاخت آوردن: لشکر عشق تو باز بر دل من ران گشاد گرهمه در خون کشد پشت نباید نمود. خاقانی. لشکر عزمش جهان خواهد گشاد کز کمین فتح ران خواهد گشاد. خاقانی. زمین تا آسمان رانی گشاده ثریا تا ثری خوانی نهاده. نظامی. ، فرود آمدن از مرکب، عیب ظاهر کردن، برهنه شدن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) ، راه رفتن. (ناظم الاطباء) (برهان). رفتن. پیمودن. عازم شدن. در حرکت آمدن: گفت خاقانیاتو زان منی این بگفت آفتاب و ران بگشاد. خاقانی
سوار شدن بر اسب. (ناظم الاطباء). کنایه از سوار شدن. (برهان). کنایه از سوار شدن و رفتن. (آنندراج) (انجمن آرا). تاختن: سر نعل بهای سم اسبت کنم آن روز کایی بکمین دل من ران بگشایی. خاقانی. لشکر غم ران گشاد، آمد دوران او ابلق روز وشب است نامزد ران او. خاقانی. دریاچو نمک ببندد از سهم چون لشکر شاه ران گشاید. خاقانی. صبحگاهی کز شبیخون ران گشاد تیغ چون خور خونفشان خواهد نمود. خاقانی. در ببند آمال راچون شاه عزلت ران گشاد جان بهای نعل را در پای اسب او فشان. خاقانی. وزآنجا سوی صحرا ران گشادند بصید انداختن جولان گشادند. نظامی. ، کنایه از حمله آوردن واسب انداختن. (فرهنگ خطی). تاختن. تاخت آوردن: لشکر عشق تو باز بر دل من ران گشاد گرهمه در خون کشد پشت نباید نمود. خاقانی. لشکر عزمش جهان خواهد گشاد کز کمین فتح ران خواهد گشاد. خاقانی. زمین تا آسمان رانی گشاده ثریا تا ثری خوانی نهاده. نظامی. ، فرود آمدن از مرکب، عیب ظاهر کردن، برهنه شدن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) ، راه رفتن. (ناظم الاطباء) (برهان). رفتن. پیمودن. عازم شدن. در حرکت آمدن: گفت خاقانیاتو زان منی این بگفت آفتاب و ران بگشاد. خاقانی
کمر باز کردن. باز کردن کمربند از کمر. خلاف کمر بستن. آسودن. آرمیدن: شب و روز بر سان شیر ژیان ز رفتن نباید گشادن میان. فردوسی. چه فرماید اکنون جهان پهلوان گشایم از این رنج و سختی میان. فردوسی
کمر باز کردن. باز کردن کمربند از کمر. خلاف کمر بستن. آسودن. آرمیدن: شب و روز بر سان شیر ژیان ز رفتن نباید گشادن میان. فردوسی. چه فرماید اکنون جهان پهلوان گشایم از این رنج و سختی میان. فردوسی
دهان گشودن. باز کردن دهان. (یادداشت مؤلف). شحر (ش / ش ) . فغر. (منتهی الارب). تشاخس. (منتهی الارب) : این عجب بلبل که بگشاید دهان تا خورد او خار را با گلستان. مولوی. ، کنایه است از آغاز به تکلم کردن. (یادداشت مؤلف)
دهان گشودن. باز کردن دهان. (یادداشت مؤلف). شحر (ش َ / ش ِ) . فغر. (منتهی الارب). تشاخس. (منتهی الارب) : این عجب بلبل که بگشاید دهان تا خورد او خار را با گلستان. مولوی. ، کنایه است از آغاز به تکلم کردن. (یادداشت مؤلف)
لب به سخن باز کردن. آغاز سخن کردن: دل قارن آزرده گشت از قباد میان دلیران زبان برگشاد. فردوسی. زبان برگشاد اردشیر جوان که ای نامداران روشن روان. فردوسی. پس آنگه بزانوی عزت نشست زبان برگشاد و دهانها ببست. سعدی (بوستان). رجوع به زبان گشادن و زبان گشودن و زبان برآوردن شود
لب به سخن باز کردن. آغاز سخن کردن: دل قارن آزرده گشت از قباد میان دلیران زبان برگشاد. فردوسی. زبان برگشاد اردشیر جوان که ای نامداران روشن روان. فردوسی. پس آنگه بزانوی عزت نشست زبان برگشاد و دهانها ببست. سعدی (بوستان). رجوع به زبان گشادن و زبان گشودن و زبان برآوردن شود
مقابل عنان کشیدن. راهی و روانه شدن. رفتن. عزیمت کردن. - عنان گشاده رفتن، بسرعت رفتن و زود سپری شدن: دریغا عمر که عنان گشاده رفت. (کلیله و دمنه). - عنان گشاده گشتن، مطلق و آزاد شدن. از قید رستن: برگهای دشت که پای بستۀ دام سرمای دی بودند ومانند بهمن در دست بهمن مانده بسعی باد صبا دل فراخ و عنان گشاده گشت. (تاریخ جهانگشای جوینی)
مقابل عنان کشیدن. راهی و روانه شدن. رفتن. عزیمت کردن. - عنان گشاده رفتن، بسرعت رفتن و زود سپری شدن: دریغا عمر که عنان گشاده رفت. (کلیله و دمنه). - عنان گشاده گشتن، مطلق و آزاد شدن. از قید رستن: برگهای دشت که پای بستۀ دام سرمای دی بودند ومانند بهمن در دست بهمن مانده بسعی باد صبا دل فراخ و عنان گشاده گشت. (تاریخ جهانگشای جوینی)
زبان را با دندان گزیدن و این مانند لب گزیدن کنایت است از پشیمانی و تأسف برکاری و یا سخنی و معمولاً آنرا یا در مورد مذکور بکار میبرند و یا وقتی بخواهند کسی را که سخنی ناصواب و یا رفتاری برخلاف مصلحت و یا بر خلاف ادب از او سر میزند متوجه سازند
زبان را با دندان گزیدن و این مانند لب گزیدن کنایت است از پشیمانی و تأسف برکاری و یا سخنی و معمولاً آنرا یا در مورد مذکور بکار میبرند و یا وقتی بخواهند کسی را که سخنی ناصواب و یا رفتاری برخلاف مصلحت و یا بر خلاف ادب از او سر میزند متوجه سازند
زبانه گشادن میزان، : دلالت میزان (ترازو) بر وزن، در این بیت نظامی، کنایت است از ’حکم’ ستارۀ میزان. (به اصطلاح احکامیان) : میزان چو زبان مرد دانا بگشاده زبانه با زبانا. نظامی
زبانه گشادن میزان، : دلالت میزان (ترازو) بر وزن، در این بیت نظامی، کنایت است از ’حکم’ ستارۀ میزان. (به اصطلاح احکامیان) : میزان چو زبان مرد دانا بگشاده زبانه با زبانا. نظامی
وعده کردن و عهد کردن. (فرهنگ نظام). کنایه از عهد و شرط کردن. (برهان قاطع). وعده و عهد و پیمان و شرط کردن. (غیاث اللغات). کنایه از عهد و پیمان بستن. (آنندراج). عهد و شرط کردن. (ناظم الاطباء). قول دادن. عهد بستن. وعده دادن: شما را زبان داد باید همان که بر ما نباشد کسی بدگمان. فردوسی. زبان داد سین دخت را نامجوی که رودابه را بدنیارد بروی. فردوسی. (گفتار قیصر بخسرو پرویز در نامه آنگاه که یاری دادن خواهد در جنگ چوبینه) : زبان داده ام شاه را تاسه روز چو پیدا شود روز گیتی فروز بریده سرت را به ایران سپاه ببینند بر نیزه در پیش شاه. فردوسی. چنانکه گفت و زبان داد و شاد کرد مرا بدستبوس سپهدار خسرو ایران. فرخی. چنانکه از کرم او سزد مرا بنواخت امید کرد و زبان داد کرد کار آسان. فرخی. بونصر آنچه گفتنی بود با وی بگفت تا دست گرفتند و زبان داده شد تا آنگاه که فرمان باشد عقد و نکاح کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 534). نظام الملک زبان داد و گفت امشب با سلطان بگوی. (راحهالصدور راوندی). بخدمت و حفظ و حراست... زبان داده ام و ملتزم شده. (ترجمه تاریخ یمینی). من بخدمت و حفظ و حراست دولت و ممانعه از عرصۀ مملکت او زبان داده ام. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 167). این دعوت را اجابت کرده باسعاف طلبت و انجاح حاجت او زبان داد. (ترجمه تاریخ یمینی). هیچکدام از ایشان سبب مشاهدۀ غضب سلطان بتکفل مصلحت او زبان نمیدادند. (جهانگشای جوینی)، رخصت دادن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رخصت دادن بتکلم و آنرا لب زدن نیز گویند. (فرهنگ رشیدی) : زبانش داد شاه مرد در سنج در سنجیده بیرون ریخت از گنج. میرخسرو (از آنندراج). راوی شکر را زبان دادیم ناقل شکوه را زبان بستیم. ظهوری (از آنندراج). ، اقرار و اعتراف کردن بچیزی. (آنندراج) : قلم چون بوضعش زبان میدهد ز خط شعاعی نشان میدهد. ملاطغرا (ازآنندراج). این طرفم زبان دهد کان توام بجان و دل چشمک از آن طرف زند، شوخی ماه من نگر. میرخسرو (از آنندراج). ، تملق و چاپلوسی کردن. (آنندراج بنقل از عنصر دانش)، فریب دادن. (آنندراج) : مردم ز رشک غیر زبانم چه میدهی زهرم چو کارگر شده تریاک بهر چیست. بابافغانی (از آنندراج). حدیث بوسۀ شیرین لبان اگر گفتم ز من مدان تو که جمعی مرا زبان دادند. بساطی (از آنندراج)
وعده کردن و عهد کردن. (فرهنگ نظام). کنایه از عهد و شرط کردن. (برهان قاطع). وعده و عهد و پیمان و شرط کردن. (غیاث اللغات). کنایه از عهد و پیمان بستن. (آنندراج). عهد و شرط کردن. (ناظم الاطباء). قول دادن. عهد بستن. وعده دادن: شما را زبان داد باید همان که بر ما نباشد کسی بدگمان. فردوسی. زبان داد سین دخت را نامجوی که رودابه را بدنیارد بروی. فردوسی. (گفتار قیصر بخسرو پرویز در نامه آنگاه که یاری دادن خواهد در جنگ چوبینه) : زبان داده ام شاه را تاسه روز چو پیدا شود روز گیتی فروز بریده سرت را به ایران سپاه ببینند بر نیزه در پیش شاه. فردوسی. چنانکه گفت و زبان داد و شاد کرد مرا بدستبوس سپهدار خسرو ایران. فرخی. چنانکه از کرم او سزد مرا بنواخت امید کرد و زبان داد کرد کار آسان. فرخی. بونصر آنچه گفتنی بود با وی بگفت تا دست گرفتند و زبان داده شد تا آنگاه که فرمان باشد عقد و نکاح کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 534). نظام الملک زبان داد و گفت امشب با سلطان بگوی. (راحهالصدور راوندی). بخدمت و حفظ و حراست... زبان داده ام و ملتزم شده. (ترجمه تاریخ یمینی). من بخدمت و حفظ و حراست دولت و ممانعه از عرصۀ مملکت او زبان داده ام. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 167). این دعوت را اجابت کرده باسعاف طلبت و انجاح حاجت او زبان داد. (ترجمه تاریخ یمینی). هیچکدام از ایشان سبب مشاهدۀ غضب سلطان بتکفل مصلحت او زبان نمیدادند. (جهانگشای جوینی)، رخصت دادن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رخصت دادن بتکلم و آنرا لب زدن نیز گویند. (فرهنگ رشیدی) : زبانش داد شاه مرد در سنج در سنجیده بیرون ریخت از گنج. میرخسرو (از آنندراج). راوی شکر را زبان دادیم ناقل شکوه را زبان بستیم. ظهوری (از آنندراج). ، اقرار و اعتراف کردن بچیزی. (آنندراج) : قلم چون بوضعش زبان میدهد ز خط شعاعی نشان میدهد. ملاطغرا (ازآنندراج). این طرفم زبان دهد کان توام بجان و دل چشمک از آن طرف زند، شوخی ماه من نگر. میرخسرو (از آنندراج). ، تملق و چاپلوسی کردن. (آنندراج بنقل از عنصر دانش)، فریب دادن. (آنندراج) : مردم ز رشک غیر زبانم چه میدهی زهرم چو کارگر شده تریاک بهر چیست. بابافغانی (از آنندراج). حدیث بوسۀ شیرین لبان اگر گفتم ز من مدان تو که جمعی مرا زبان دادند. بساطی (از آنندراج)